♥♥♥اینجا همه چی در همه♥♥♥

با سلام ... ورود شمارا به وبلاگ ♥♥♥اینجا همه چی در همه♥♥♥ خوش آمد میگویم ... برای مشاهده کامل مطالب از آرشیو مطالب وبلاگ استفاده کنید.

پسركی بود كه می خواست خدا را ملاقات كند، او  می دانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه كرد و بی آنكه به كسی چیزی بگوید، سفر را شروع كرد. چند كوچه آنطرف‏تر به یك پارك رسید، پیرمردی را دید كه در جال دانه دادن به پرندگان بود. پیش او رفت و روی نیمكت نشست. پیرمرد گرسنه به نظر می رسید، پسرك هم احساس گرسنگی می كرد. پس چمدانش را باز كرد و یك ساندویچ و یك نوشابه به پیرمرد تعارف كرد. پیرمرد غذا را گرفت و لبخندی به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادی كردند، بی آنكه كلمه‏ای با هم حرف بزنند. وقتی هوا تاریك شد، پسرك فهمید كه باید به خانه بازگردد، چند قدمی دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پیرمرد انداخت، پیرمرد با محبت او را بوسید و لبخندی به او هدیه داد. وقتی پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگرانی از او پرسید: تا این وقت شب كجا بودی؟ پسرك در حالی كه خیلی خوشحال به نظر می رسید، جواب داد: پیش خدا!پیرمرد هم به خانه اش رفت. همسر پیرش با تعجب پرسید: چرا اینقدر خوشحالی؟ پیرمرد جواب داد: امروز بهترین روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم!

[ پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:,

] [ 14:25 ] [ نیلوفر ]

[ ]

در شهری دور افتاده، خانواده فقیری زندگی می کردند. پدر خانواده از اینکه دختر 5 ساله‏ شان مقداری پول برای خرید کاغذ کادوی طلایی رنگ مصرف کرده بود، ناراحت بود چون همان قدر پول هم به سختی به دست می‏آمد. دخترک با کاغذ کادو یک جعبه را بسته بندی کرده و آن را زیر درخت کریسمس گذاشته بود. صبح روز بعد، دخترک جعبه را نزد پدرش برد و گفت: بابا، این هدیه من است. پدر جعبه را از دختر خردسالش گرفت و آن را باز کرد. داخل جعبه خالی بود! پدر با عصبانیت فریاد زد: مگر نمی دانی وقتی به کسی هدیه می دهی باید داخل جعبه چیزی هم بگذاری؟ اشک از چشمان دخترک سرازیر شد و با اندوه گفت: بابا جان، من پول نداشتم ولی در عوض هزار بوسه برایت داخل جعبه گذاشتم. چهره پدر از شرمندگی سرخ شد، دختر خردسالش را بغل کرد و او را غرق بوسه کرد.

[ پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:,

] [ 14:24 ] [ نیلوفر ]

[ ]

مرد جوانی، از دانشگاه فارغ التحصیل شد. ماه ها بود كه ماشین اسپرت زیبایی، پشت شیشه‏ های یك نمایشگاه به سختی توجهش را جلب كرده بود و از ته دل آرزو می كرد كه روزی صاحب آن ماشین شود. مرد جوان، از پدرش خواسته بود كه برای هدیه فارغ التحصیلی، آن ماشین را برایش بخرد. او می دانست كه پدر توانایی خرید آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فراخواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم و تو را بیش از هر كس دیگری در دنیا دوست دارم. سپس یك جعبه به دست او داد. پسر، كنجكاو ولی نا امید، جعبه را گشود و در آن یك انجیل زیبا، كه روی آن نام او طلاكوب شده بود، یافت. با عصبانیت فریادی بر سر پدر كشید و گفت: با تمام مال و دارایی كه داری، یك انجیل به من می دهی؟ كتاب مقدس را روی میز گذاشت و پدر را ترك كرد.

سال ها گذشت و مرد جوان در كار و تجارت موفق شد. خانه زیبایی داشت و خانواده ای فوق العاده. یك روز به این فكر افتاد كه پدرش، حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند. از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود. اما قبل از اینكه اقدامی بكند، تلگرامی به دستش رسید كه خبر فوت پدر در آن بود و حاكی از این بود كه پدر، تمام اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسیدگی نماید. هنگامی كه به خانه پدر رسید، در قلبش احساس غم و پشیمانی كرد. اوراق و كاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا، همان انجیل قدیمی را باز یافت. در حالیكه اشك می ریخت انجیل را باز كرد و صفحات آن را ورق زد و كلید یك ماشین را پشت جلد آن پیدا كرد. در كنار آن، یك برچسب با نام همان نمایشگاه كه ماشین مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و روی آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است.

[ پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:,

] [ 14:24 ] [ نیلوفر ]

[ ]

 

روزی، اتوبوس خلوتی در حال حرکت بود. پیرمردی با دسته گلی زیبا روی یکی از صندلی‏ ها نشسته بود. مقابل او دخترکی جوان قرار داشت که بی‏نهایت شیفته زیبایی و شکوه دسته گل شده بود و لحظه ‏ای از آن چشم برنمیداشت. زمان پیاده شدن پیرمرد فرا رسید. قبل از توقف اتوبوس در ایستگاه، پیرمرد از جا برخواست، به سوی دخترک رفت و دسته گل را به او داد و گفت: متوجه شدم که تو عاشق این گل ها شده‏ای. آنها را برای همسرم خریده بودم و اکنون مطمئنم که او از اینکه آنها را به تو بدهم خوشحال ‏تر خواهد شد. دخترک با خوشحالی دسته گل را پذیرفت و با چشمانش پیرمرد را که از اتوبوس پایین می‏ رفت بدرقه کرد و با تعجب دید که پیرمرد به سوی دروازه آرامگاه خصوصی آن ‏سوی خیابان رفت و کنار نزدیک در ورودی نشست.

 

[ پنج شنبه 18 مهر 1392برچسب:,

] [ 14:21 ] [ نیلوفر ]

[ ]

وقتی که نوجوان بودم، شبی با پدرم در صف خرید بلیط سیرک ایستاده بودیمجلوی ما خانواده ای پرجمعیت ایستاده بود.به نظر می رسید وضع مالی خوبی ندارندشش بچه مودب که همگی زیر دوازده سال داشتند و لباس هایی کهنه در عین حال تمیـز پوشیده بودنـددوتا دوتا پشت پدر و مادرشان، دست همدیگر را گرفته بودند و با هیجان زیادی در مورد برنامه ها و شعبده بازی هایی که قرار بود ببینند، صحبت می کردند.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند، متصدی باجه از پدر خانواده پرسیدچند عدد بلیط می خواهید؟ پدر خانواده جواب دادلطفاً شش بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالانمتصدی باجه، قیمت بلیط ها را اعلام كرد.

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسیدببخشید، گفتید چه قدر؟متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کردناگهان رنگ صورت مرد تغییر كرد و نگاهی به همسرش انداختبچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت در باره برنامه های سیرك بودندمعلوم بود که مرد پول کافی نداشتو نمی دانست چه بكند و به بچه هایی كه با آن علاقه پشت او ایستاده بودند چه بگویدناگهان پدرم دست در جیبش برد و یک اسکناس بیست دلاری بیرون آورد و روی زمین انداختسپس خم شد و پول را از زمین برداشت، به شانه مرد زد و گفتببخشید آقا، این پول از جیب شما افتادمرد که متوجه موضوع شده بود، همان طور که اشک از چشمانش سرازیر می شد، گفتمتشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود، کمک پدرم را قبول کرد ...

بعد از این که بچه ها به همراه پدر و مادشان داخل سیرک شدند، من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار كردم و آن زیباترین سیركی بود كه به عمرم نرفته بودم.

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,

] [ 18:9 ] [ نیلوفر ]

[ ]

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت: بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه می خری؟ 

او نوه اش را خیلی دوست می داشت، گفت: حتماً عزیزم. حساب کرد ماهی ۵۰۰ دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماندشروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت. در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود: قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید. او شروع کرد به نوشتن تا اینکه دوباره نوه اش آمد و گفت: بابا بزرگ داری چه کار می کنی؟

پدربزرگ گفت: دارم کارهایی که بلدم را مینویسم.

پسرک گفت: بابا بزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی.

درست بود؛ پیرمرد پودرهایی را درست می کرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه ی مرغ ها شگفت انگیز می شداو راهش را پیدا کرد. پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد! دومین رستوران نه! سومین رستوران نه! او به ۶۲۳ رستوران مراجعه کرد و ششصدوبیست و چهارمین رستوران، حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند.

امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی (KFC) در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد. اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند باید ۵۰ هزار دلار به این شرکت پرداخت کند.

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,

] [ 18:8 ] [ نیلوفر ]

[ ]

مردي تخم عقابي پيدا كرد و آن را در لانه مرغي گذاشت . عقاب با بقيه جوجه ها از تخم بيرون آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زندگيش ، او همان كارهايي را انجام داد كه مرغ ها مي كردند ؛ براي پيدا كردن كرم ها و حشرات زمين را مي كند و قدقد مي كرد و گاهي با دست و پا زدن بسيار ، كمي در هوا پرواز مي كرد .
سال ها گذشت و عقاب خيلي پير شد .
روزي پرنده باعظمتي را بالاي سرش بر فراز آسمان ابري ديد . او با شكوه تمام ، با يك حركت جزئي بالهاي طلاييش برخلاف جريان شديد باد پرواز مي كرد .
عقاب پير بهت زده نگاهش كرد و پرسيد : « اين كيست ؟»
همسايه اش پاسخ داد : « اين يك عقاب است . سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زميني هستيم. »
عقاب مثل يك مرغ زندگي كرد و مثل يك مرغ مرد . زيرا فكر مي كرد يك مرغ است .

 

 

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:59 ] [ نیلوفر ]

[ ]

کودک از مادرش پرسید : « چرا گریه می کنی ؟ »
مادر پاسخ داد : « چون یک مادرم. »
کودک گفت : « نمی فهمم. »
مادرش او را در آغوش کشید و گفت : « هرگز نخواهی فهمید... »
کودک از پدرش پرسید که چرا مادر بی هیچ دلیلی گریه می کند و تنها جوابی که پدر داشت این بود که همه ی مادرها همین طور هستند.
کودک تصمیم گرفت این موضوع را از خدا بپرسد : « خدایا! چرا مادرها به این راحتی گریه می کنند ؟ »
خدا گفت : « پسرم! من باید مادران را موجوداتی خاص خلق می کردم. من شانه های آن ها را طوری خلق کردم که توان تحمل بار سنگین این زندگی را داشته باشند و در عین حال آرام و مهربان باشند. من به آن ها نیرویی دادم که توان به دنیا آوردن کودکانشان را داشته باشند. من به آن ها نیرویی دادم که توان ادامه دادن راه را حتی هنگامی که نزدیکانشان رهایشان کرده اند، داشته باشند. توان مراقبت از خانواده در هنگام بیماری، بی هیچ شکایتی. من به آنان عشق به فرزندانشان را دادم، حتی هنگامی که این فرزندان با آن ها بسیار بد رفتار کرده اند.
و البته اشک را نیز به آن ها دادم که منحصر به آنهاست. برای زمانی که به آن نیاز دارند. »

 

 

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:56 ] [ نیلوفر ]

[ ]

در بیمارستانی، دو مرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره ی اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آن ها ساعت ها با یکدیگر صحبت می کردند ؛ از همسر، خانواده، خانه، سربازی یا تعطیلاتشان با هم صحبت می کردند.
هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد.
بیمار دیگر در مدت این یک ساعت، با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، روحی تازه می گرفت.
این پنجره، رو به یک پارک بود که دریاچه ی زیبایی داشت. مرغابی ها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایق های تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختان کهن، به منظره ی بیرون زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد.
یک روز صبح، پرستاری که برای حمام کردن آن ها آب آورده بود، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند.
مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد.
آن مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
اما در کمال تعجب، او با یک دیوار مواجه شد.
مرد، پرستار را صدا زد و پرسید که چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند ؟ پرستار پاسخ داد : « شاید او می خواسته به تو قوت قلب بدهد. چون آن مرد اصلا نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند. »

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:56 ] [ نیلوفر ]

[ ]

روزی پسر بچه ای در خیابان سکه ای پیدا کرد . او از پیدا کردن این پول آن هم بدون هیچ زحمتی ، خیلی ذوق زده شد.
این تجربه باعث شد که بقیه ی روزها هم با چشمهای باز ، سرش را به سمت پایین بگیرد. (به دنبال گنچ!)
او در مدت زندگیش ، دویست و نود و شش سکه ی یک سنتی ، چهل و هشت سکه ی پنج سنتی ، نوزده سکه ی ده سنتی ، شانزده سکه ی بیست و پنج سنتی ، دو سکه ی نیم دلاری و یک اسکناس مچاله شده ی یک دلاری پیدا کرد .
یعنی در مجموع سیزده دلار و بیست و شش سنت .
در برابر بدست آوردن این سیزده دلار و بیست و شش سنت ، او زیبایی دل انگیز 31369 طلوع خورشید و درخشش 157 رنگین کمان و منظره ی درختان افرا در سرمای پاییز را از دست داد .
او هیچ گاه حرکت ابرهای سفید را بر فراز آسمان ، در حالیکه از شکلی به شکل دیگر در می آمدند ندید . پرندگان در حال پرواز ، درخشش خورشید و لبخند هزاران رهگذر ، هرگز جزئی از خاطرات او نشد.

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:54 ] [ نیلوفر ]

[ ]

پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.

مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.

ـ روغن چه طور؟

ـ نه!

ـ و حالا دو تا تخم مرغ.

ـ نه مادر بزرگ!

ـ آرد چی؟ از آرد خوشت می آید؟ جوش شیرین چه طور؟

ـ نه مادر بزرگ! حالم از همه شان به هم می خورد.

ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می رسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می شود.

خداوند هم به همین ترتیب عمل می کند. خیلی از اوقات تعجب می کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می داند که وقتی همه این سختیها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می رسند.

[ چهار شنبه 17 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:46 ] [ نیلوفر ]

[ ]

[ شنبه 13 مهر 1392برچسب:,

] [ 19:55 ] [ نیلوفر ]

[ ]

یک سقا در هند ...دو کوزه داشت که هر کدام از آنها را از سر یک میله ای آویزان میکرد و روی شانه هایش میگذاشت.در یکی از کوزه ها شکافی وجود داشت.بنابراین درحالیکه کوزه سالم ...همیشه حداکثر مقدار آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب میرساند...کوزه ئ شکسته تنها نصف این مقدار حمل میکرد.
برای مدت دوسال ...این کار هر روز ادامه داشت.سقا فقط  یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب میرساند.کوزه ئ سالم به موفقیت خودش افتخار میکرد ...موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود.
اما کوزه شکسته ئ بیچاره  از نقص خود شرمنده بود و از  اینکه تنها میتوانست نیمی  از کار خود را انجام دهد ...ناراحت بود.بعد از دو سال روزی در  کنار رودخانه...کوزه ئ  شکسته به سقا گفت:من از خودم شرمنده ام و میخواهم از تو معذرت خواهی کنم.
سقا پرسید:چه میگویی؟از چه چیزی شرمنده هستی؟
کوزه گفت:در این دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که باید ...انجام دهم چون شکافی که در من  وجود داشت باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه ارباب میشد...بخاطر ترک های من...تو مجبور شدی اینهمه تلاش کنی ولی باز هم به نتیجه مطلوب نرسی.
سقا دلش برای کوزه سوخت و با همدردی گفت:از تو میخواهم در مسیر بازگشت به خانه ارباب...به گلهای زیبای کنار راه توجه  کنی.
در حین  بالا رفتن از تپه...کوزه شکسته...خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنار جاده را گرما می بخشد و این موضوع او را کمی شاد کرد.اما در پایان راه باز هم احساس ناراحتی میکرد.چون دید که باز هم نیمی از آب نشت کرده است.بهمین دلیل دوباره از صاحبش عذرخواهی کرد.سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و از آنها استفاده کردم.من در کناره ئ راه...گلهایی  کاشتم که هر روز وقتی از رودخانه بر میگشتیم...تو به آنها آب داده ای.برای مدت دوسال.من با این گلها خانه اربابم را تزئین کرده ام.بی وجود تو...خانه ارباب نمیتوانست به این زیبایی باشد.خجالتی

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 17:45 ] [ نیلوفر ]

[ ]

 عکسهای بسیار جذاب از بچه های ناز، www.pixnaz.info

 عکسهای بسیار جذاب از بچه های ناز، www.pixnaz.info 

 عکسهای بسیار جذاب از بچه های ناز، www.pixnaz.info

 عکسهای بسیار جذاب از بچه های ناز، www.pixnaz.info

عکسهای بسیار جذاب از بچه های ناز، www.pixnaz.info

عکسهای بسیار جذاب از بچه های ناز، www.pixnaz.info

عکسهای بسیار جذاب از بچه های ناز، www.pixnaz.info

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 14:15 ] [ نیلوفر ]

[ ]

مردی دیر وقت خسته از کار به خانه بازگشت.دم در پسر پنج ساله اش را دید که منتظر او بود.

سلام بابا ! یک سئوال از شما بپرسم؟

- بله حتماَ.چه سئوالی؟

- بابا!شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟

مرد با ناراحتی پاسخ داد: به تو ارتباطی ندارد.چرا چنین سئوالی می کنی؟

- فقط می خواهم بدانم.

- اگر باید بدانی ،بسیار خوب می گویم:20دلار.

پسر کوچک در حالی که سرش پایین بودآه کشید.بعد به مرد نگاه کرد و گفت:

میشود 10دلار به من قرض بدهید؟

مرد عصبانی شد و گفت:اگر دلیلت برای پرسیدن این سئوال فقط این بود که پولی برای خریدن یک

اسبا بازی مزخرف از من بگیری کاملاَ در اشتباهی ،سریع به اطاقت برگرد و برو فکر کن

که چرا این قدر خود خواه هستی.من هر روز سخت کار میکنم و برای چنین رفتار های کودکانه وقت ندارم.

پسر کوچک آرام به اتاقش رفت ودر را بست.

مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد:

چطور به خودش اجازه می دهد که فقط برای گرفتن پول از من چنین سئوالا تی بکند؟

بعد از حدود یک ساعت مرد آرامتر شد و فکر کرد که با پسرش خیلی تند وخشن رفتار کرده است.

شاید واقعاَ چیزی بوده که او برای خریدنش به 10دلار نیاز داشته است.

به خصوص این که خیلی کم پیش آمد که پسرک از پدرش درخواست پول کند.

مرد به سمت اتاق پسرش رفت ودر را باز کرد.

- خوابی پسرم؟

- نه پدر،بیدارم.

- من فکر کردم که شاید با تو خشن رفتار کرده ام.

- امروز کارم طولانی وسخت بود و تمام ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم بیا10دلاری که خواسته بودی.

پسر کوچولو نشست ، خندید و فریاد زد:متشکرم بابا !

بعد دستش را زیر بالشش برد واز آن زیر چند اسکناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت:

با اینکه خودت پول داشتی،چرا دوباره درخواست پول کردی؟

پسر کوچولو پاسخ داد:برای اینکه پولم کافی نبود،ولی من حالا 20دلار دارم.

آیا میتوانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیاید؟

من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم....

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 14:11 ] [ نیلوفر ]

[ ]

چند قورباقه از جنگلی عبور می کردند که ناگهان دو تا از انها به گودالی عمیق افتادند.

بقیه قورباقه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند گودال چقدر عمیق است

به دو قورباقه دیگر گفنند که دیگر چاره ای نیست و شما خاهید مرد.

دو قورباقه این حرفها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند.

اما قورباقه های دیگر دائماَ به آنها میگفتند که دست از تلاش بردارید،

چون نمی توانید از گودال خارج شوید،به زودی خواهید مرد.

بالاخره یکی از قورباقه ها تسلم گفته های آنها شد و دست از تلاش برداشت.

او بی درنگ به گودال پرتاب شد و مرد.

اما قورباقه دیگر با حد اکثر توانش برای بیرون امدن از گودال تلاش می کرد.

بقیه قورباقه ها فریاد می زدند دست از تلاش بردار،اما سر انجام از گودال خارج شد.

وقتی از گودال بیرون آمد ،بقیه قورباقه ها از او پرسیدند:مگر تو حرف های ما را نشنیدی؟

معلوم شد که قورباقه ناشنواست.در واقع او تمام مدت فکر می کرده دیگران او را تشویق میکنند. بی تقصیر

[ جمعه 5 مهر 1392برچسب:,

] [ 14:5 ] [ نیلوفر ]

[ ]

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ی میخی به او داد و گفت هربار که عصبانی می شود باید یک میخ به دیوار بکوبد. روز اول ، پسربچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته بعد ، همانطور که یاد می گرفت چگونه عصبانیتش را کنترل کند ، تعداد میخهای کوبیده شده بر دیوار کمتر شد. او فهمید که مهار کردن عصبانیتش آسانتر از کوبیدن میخها بر دیوار است...

او این نکته را به پدرش گفت و پدرهم پیشنهاد کرد که از این به بعد ، هر روز که می تواند عصبانیتش را مهار کند ، یکی از میخها را از دیوار بیرون آورد. روز ها گذشت و پسربچه سرانجام توانست به پدرش بگوید که تمام میخها را از دیوار بیرون آورده است. پدر دست پسربچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت:پسرم!تو کار خوبی انجام دادی. اما به سوراخ های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر هرگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف های بدی می زنی ، آن حرف ها هم چنین آثاری به جسی می گذارند. تو می توانی چاقویی در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون آوری . اما هزاران بار عذر خواهی هم فایده ندارد ، آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است.

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,

] [ 23:14 ] [ نیلوفر ]

[ ]

پلیس دهن یارو رو بو میکنه ، میگه عرق خوردی . . . !؟ میگه ، نه به خدا زیاد حرف زدم دهنم عرق کرده .

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

دکتر به بنده خدا گفت : زنت سکته ناقص کرده ! بنده خدا گفت : مرده شور برده هیچ کاریو کامل انجام نمیده

 

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

از حیف نون پرسیدن خواهرت ازدواج کرد گفت دوماهه ! پرسیدن با کی گفت غریبه نیست دامادمونه

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

سوالات رایج مربوط به موبایل:

سال ۷۶ : آنتن دهی ش چطوره؟

سال ۷۹ : چقدر شارژ نگه میداره؟

سال ۸۲ : دوربینم داره؟

سال ۸۵ : دوربینش چند مگا پیکسله؟

صداش چطوره؟

سال ۸۸ : تاچه؟یا از این معمولیاس؟

سال ۹۱ : اندرویده؟

. .

سال ۹۴ : هوشمنده؟ یا معمولیه؟

سال ۹۷ : اخلاقش چطوره؟!

سال ۱۴۰۰: درکت میکـنــه ؟! یا نه؟

سال ۱۴۰۳: به اندازۀ کافی بهت توجه میکنـه؟

یا میخوای باهاش به هم بزنی؟ 

والا…!

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

دیشب اومدم خود کشی کنم رفتم از سوپر سره کوچمون تیغ خریدم رفتم نشستم تو حموم، وقتی که اومدم تیغ رو بکشم رو رگم یه هو دیدم که خودمون تو حموم تیغ داریم اینقدر اعصابم خورد شد که هیچی دیگه، خود کشی نکردم! (از دفتر خاطرات یک خسیس)

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

چوپونه با گوسفنداش لج میکنه،می برتشون چمن مصنوعی.. 

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

"آخرش هیچی نمیشی" چیست؟ نوید آینده ای مبهم از سوی والدین به فرزندان ! 

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

پلیسه به یارو میگه : گواهینامه داری؟ میگه : بزار داشبورد رو ببینم شانس بیاری که داشته باشم ، کارت راه بیفته

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

 چرا مردا عینک آفتابی میزنن ؟ . . .

۷% : بخاطر نور خورشید

۲۳% : بخاطر اینکه ظاهر باحالی داشته باشن

۷۰% : نمیخوان بقیه بدوونن دارن به کجا نگاه میکنن

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

  عدم امنیت یعنی: توی یه توالت باشی که فاصله سنگ توالتش تا در، بیش از ۱ متر باشه، درش قفل نداشته باشه، و رو به بیرون باز بشه، همش باید نیم خیز و آماده، مثل خط شروع دوی سرعت حالت بگیری!

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

حیف نون می ره دکتر، می گه آقای دکتر! من فراموشی گرفته‌ام. دکتر می گه: چند وقته این بیماری رو دارین؟ حیف نون می گه: کدوم بیماری؟

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

توصیه حیف نون به فرزندش: اگر به یکدیگر احترام بگذاری، یکدیگر نیز به تو احترام خواهند گذاشت!

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

حیف نون می ره کربلا، قبر مختار رو بغل می کنه می گه: “دمت گرم! عجب فیلمى بازى کردى!

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

یه روز کاغذ می خوره تو سر حیف نون. حیف نون جا در جا می میره! کاغذ رو بر می دارن نگاه می کنند، می بینن توش نوشته: “دو تا آجر”! هر هر هر!!! 

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

از حیف نون می پرسن این شعر از کیه؟ “سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز” می گه نمی دونم یه راهنمایی بکنید… می گن اسم شاعر توی خود شعر هست. می گه: آهان فهمیدم، جواد نکونام!

∞∞∞∞∞جوک جدید و خنده دار∞∞∞∞∞

حیف نون زنگ می زنه به مخابرات می گه: آقا ببخشید سیم تلفن ما خیلی بلنده، اگه می شه لطف کنید از اون طرف یه کم بکشیدش!

 

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,

] [ 23:5 ] [ نیلوفر ]

[ ]

 

 

 

 

 

 

 

 

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,

] [ 18:59 ] [ نیلوفر ]

[ ]

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

 

ترول های بامزه و خنده دار وطنی (63)

[ پنج شنبه 4 مهر 1392برچسب:,

] [ 18:52 ] [ نیلوفر ]

[ ]

صفحه قبل 1 2 صفحه بعد

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه